ترک کردن آدم هایی که دوستشان داری، شباهت زیادی به پروسه ترک اعتیاد دارد. اعتیاد جایی نیست که بتوانی توش بمانی. خودنقضی دارد لامصب. اگر ماندی دیگر معتاد نیستی، محتاج می شوی. لذت نمی بری. تحلیل می روی. لابد الان دارم تعریف کلینیکال ش را به گند می کشم ولی خب برای من تعریف ش این بود. شباهت دیگرش این است که وسوسه‏ ی «فقط یک بار دیگر» همیشه با آدم هست. تا دلت تنگ می‏ شود، تا غصه ‏ات می گیرد، تا موسیقی غم انگیزی می شنوی تا فیلم عاشقانه ی می بینی، تا بیشتر از همیشه دلت بغل می‏خواهد، تا...تا...تا...، خلاصه یک ضعفی برت غلبه کرده -خبر مرگت- وسوسه می‏ شوی؛ بلک لیست موبایلت را باز می ‏کنی و زل می‏زنی به عکسش، می دانی که برایت خوب نیست. می دانی که نباید مصرف کنی، موبایل را می‏ گذاری زیر بالشی جایی که جلوی چشمت نباشد و خودت را به فیلمی، کتابی، نوشتنی چیزی مشغول می‏ کنی و خطر می ‏گذرد. فردا صبح که فکرش را می‏ کنی که نزدیک بود خودت را دوباره به ... بدهی،به خودت افتخار می ‏کنی که تسلیم نشدی، درست شبیه حس غروری که یک معتاد می‏ گوید: «سلام وهم سبز هستم، یک مسافر، ده روزه که پاکم» و همه می گویند: «سلام... - طـیــّب
(Y) - Arash