هیچ‌وقت آن‌قدرها سریالی نبودم. آخرین باری که سریالی را دنبال می‌کردم زن داشتم. فکر کنم مربوط به چهار سال پیش می‌شود. سریال دیدن برایم به نوعی معادل این بود که رابطه یکنواخت شده و حوصله‌مان سر رفته. حرفی برای گفتن نداریم و در عین حال باید توی یک آپارتمان کوچک با هم زندگی کنیم، با هم نفس بکشیم، صدای نفس‌های همدیگر را بشنویم، نوبتی توالت برویم، با هم غذا بخوریم، کنار هم بخوابیم، کنار هم خواب‌مان نبرد و همین‌طور که به زور چشم‌های‌مان را بسته‌ایم فکر کنیم کاشکی زندگی‌مان جور دیگری بود. برای فرار از این شرایط، یعنی برای فراموش کردنش زوجها سریال می‌بینند. بعد از جدایی یکی از کارهایی که با خوشحالی ازش دوری کردم همین سریال دیدن بود. در جهان‌بینی‌ام سریال برای زوج‌ها و مرتجع‌ها بود. همیشه ترجیحم فیلم دیدن بوده. فیلم‌های آرت‌هاوس دوست دارم. اما با زندگی تمام وقت، چه کار تمام وقت و چه درس تمام وقت، نیرویی برای فیلم دیدن باقی نمی‌ماند. بعد از یک روز هشت ساعته که بر می‌گشتم خانه فقط می‌توانستم غذا بخورم و جایی ولو بشوم، یا روی تخت یا روی کاناپه. کانادا که بودم برنامه سینمای شهر کوچک‌مان محدود بود... - طـیــّب